بِرمان پیر که همه ی عمر در اندوهِ ناکامی خلق شاهکار هنری اش احساس حرمان میکرد با دستهای لرزان و جسم رنجور تمام شب را سرگرم نقش زدنِ تصویر برگ بر دیوار آجری پنجره ای بود که جانسی هر روز از آن با شمارشِ معکوسِ سقوط برگها به مرگ خیره می شد و از زندگی خالی!
مرگِ برمان، تولّدی دیگر بود؛ چرا که سرانجام شاهکار خود را آفرید و به انسانی که شبح مرگ رشته های پیوند او را با زندگی گسسته بود، حیاتِ دوباره بخشید و خود بر اثر خستگی یک عمر فقر و تنهایی به خط پایان رسید.
با خود می گویم کاش همه ی ما برمان باشیم و با نقش زدن تصویر یک برگ بر دیوار روزگار، امید به زندگی را در همنوعانِ خویش برانگیزیم.
کاش اگر «بِرمان» نیستیم، طوفان نباشیم و آخرین برگِ امید را از درختِ زندگی به تاراج نبریم.
کاش آخرین برگ، نخستین قدم برای از سر گرفتنِ زندگی تازه ای باشد، پس از قوّت گرفتنِ پندار رسیدن به پایان.
خواندنِ داستانکِ «آخرین برگ» و تأمّل بر معنی ژرف نهفته در آن، در این زمانه ی عُسرت که طوفان خبرهای تلخ، و رخدادهای نامیمون، کلبه ی وجود را هر از گاهْ زیر و زبر می کند، روزنه ای است در خانه ی ظلمت پوش و نیز یادآور این حقیقتِ بلند که جهانْ بی ادبیّات و هنر، جنگلی ترس انگیز بود، نه جایی برای زیستنِ انسانی. همْ به مددِ این دو بال است که مرغ جان آدمی از قفسِ خاک پر می کشد و با افقهای دور هم نَوَرد می شود.
برچسب : نویسنده : akhare-bazio بازدید : 123